از سخنرانی در مدرسه امام صادق تا عکس انتخاباتی با کت احمدینژاد
* سخنرانی در مدرسه راهنمایی امام صادق (ع)
ستاد تبلیغاتی جامعة روحانیت مبارز، از ما خواسته بود که هر جا برای سخنرانی میرویم به آنها خبر بدهیم، تا گزارشگری را برای تهیة گزارش، همراه ما بفرستند. یا خودمان، کسی را برای این کار، با خود ببریم. قرار بر این بود که آنها، گزارش مذکور را، برای روزنامهها، ارسال کنند.
به دفتر نشر فرهنگ اسلامی رفتم. آنجا بریدة یادداشتی را که در اعتراض به یکی از سخنرانیهای دکتر ولایتی، در یکی از مجلات محلی آذربایجانی به چاپ رسیده بود و شخصی در جلسة دیشب آن را به من داده بود، به آقای جوادی دادم، تا هر وقت آقای ولایتی را دید، به دست او برساند.
به دفتر جامعة روحانیت مبارز رفتم. آنجا، متن گزارش سخنرانی را به آقای الف دادم. او جوان طلبة شیخی بود که قبای آبی روشن میپوشید و لبة یکی از دندانهای جلوش پریده بود. محاسن تُنُکی داشت؛ و به نظر میرسید که اصلا ترک زبان باشد.
یکی دو جزوة مربوط به انتخابات، از او گرفتم؛ و به خانه برگشتم.
بلافاصله بعد از نماز ظهر و عصر و ناهار، عازم مدرسة راهنمایی امام صادق (ع) شدم. اما به جای دو و نیم، ساعت سه به آنجا رسیدم.
حدود یک ساعتی به صحبت دربارة ادبیات؛ و بعد، پاسخ دادن به پرسشهای بچه ها گذشت. در چهل و پنج دقیقه هم، بعضی از آنها آثارشان را خواندند، و من، نقدشان کردم.
خستگی زیاد و کم خوابی های ممتد، تمرکز و آمادگی همیشگیام را از بین برده بود. احساس می کردم ذهن ـ و به تبع آن ـ زبانم، آن طور که باید، روان نیست.
آقای زهیر توکلی، جلسه را اداره می کرد. آخر سر هم، کاریکاتور جالبی را که یکی از بچهها، در همان حین، از چهرهام کشیده بود، به من، هدیه دادند. (این کاریکاتور را، به یادگار، نگه داشته ام.) در این مدت، نه کمترین صحبتی از مجلس و نامزدی من برای آن پیش آمد. نه اگر هم پیش میآمد، فایده ای داشت. چون سن این بچه ها، سن رای دادن نبود. آخر سر، خودم هم متوجه نشدم که در این تنگی وقت و ترافیک کارها، چرا چنین دعوتی را پذیرفتم!
*سخنرانی در جامعة روحانیت مبارز شهرری
24/10/78, محمد, به پیشنهاد و اصرار خودش, گزارش سخنرانی مرا در جلسه رابطان مساجد شمال غرب تهران, برای روزنامهها دورنگار کرد. به این ترتیب, اولین استفاده را, از این دستگاه دورنگار, کردیم.
شب, یکی از منسوبان ـ که قاضی دادگستری است ـ از شیراز, تلفن کرد.
سلام و احوالپرسی و... :
ـ در روزنامه خواندم, که برای مجلس, نامزد شدهاید! چرا؟
به شوخی گفتم: از فرطِ بیکاری.
گفت: آره والله. بیکار بودید؟!
بعد, برای موفقیتم دعا کرد؛ و به شوخی گفت: وقتی رفتید توی مجلس, پارتی ما هم بشوید.
در این تراکم کارها, پسر دومم هم که به دبیرستان میرفت, آبلهمرغان گرفت؛ و حالش, خیلی خراب شد.
شب, کتابی دربارة مجلس اول شورای اسلامی را, که محمد از نمایشگاه کتاب امسال خریده بود, تورق کردم.
نکتة جالب و چشمگیر اینکه, از 263 نفر نمایندة این دوره, یک قلم, 139 نماینده, یعنی بیش از 52 درصد کل نمایندگان, در کسوت روحانی بودند.
آقای جوادی زنگ زد. گفت, یکی از دوستانش, روز دوشنبه به دفتر نشر فرهنگ اسلامی میآید, تا برای تراکتهای تلیغاتیام, از من چند عکس هنری بگیرد.
شنبه 25/10/78, طبق دعوت قبلی, به جامعة روحانیت مبارز شعبة شهرری رفتم. ساعت هفت و بیست دقیقه شب, به آنجا رسیدم. حدود ـ پنجاه نفری جمع بودند؛ که بینشان, ده ـ دوازده روحانی جوان و میانسال و سالمند بود. روحانی بشّاش و باطراوتی, با محاسن نهچندان بلند, اما مرتب, و سر و صورت تر و تمیز, به نام حاج آقا اراک?، سرپرست این شعبه بود. هماهنگ کنندة موضوع, آقای صحرایی بود؛ که قبلاً تلفنی, قرار و مدارها را گذاشته بود. ضمن آنکه در تلفن, فراموش نکرده بود بگوید: ما, از نوجوانی, از شنوندگان و علاقهمندان برنامة قصة ظهر جمعة شما, بودیم.
پس از چند دقیقهای صحبتِ آقای اراکی, شروع به سخنرانی کردم.
ابتدا گفتم که من دکتر نیستم (آن زمان, هنوز مدرک معادل دکتریام را, نگرفته بودم). هرچند, هر نویسندهای که سرش به تنش بیارزد, از نظر بنده, فوقدکترای ادبیات است. بعد, کلیاتی راجع به سابقة شرکت هنرمندان و نویسندگان در عرصة سیاست و نمایندگی مجلس ـ در ایران و جهان؛ از گذشته تا به حال ـ گفتم. آنگاه, از اهمیت مسئلة تهاجم فرهنگی دشمن به کشورمان گفتم, که از حدود هفت سال پیش, رهبر معظم انقلاب آن را مطرح کردند و دربارهاش هشدار دادند. همچنین, اشاره کردم که در ملاقاتی که جمعی از اهالی ادبیات و هنر با معظمله داشتند, ایشان فرمودند که عرصة جدید مبازرة دشمن با ما ـ بعد از پذیرش آتشبس در جنگ تحمیلی ـ عرصة فرهنگ است. و نویسندگان, شاعران و هنرمندانِ متعهد, مجاهدانِ خط مقدمِ این مبارزهاند. مبارزهای که مقام معظم رهبری, از آن, به "بدر کبری" تعبیر کردند.
نیز, اینکه, اگر حضرت ولیعصر (ع) در این زمان ظهور کنند, بیشک, بخشی از 313 یاران اصلی ایشان را, همین مبارزانِ مؤمنِ خط مقدم جبهة فرهنگی تشکیل خواهند داد.
رهبر انقلاب, در آن دیدار, فرمودند (نقل به مضمون): البته, بنده, به عنوان یک مسلمان, از شنیدن و احساس اینکه عدهای از مردم, به سبب مسائل معیشتی تحت فشارند, متأثر میشوم. اما از آن ناحیهای که احساس خطر میکنم, عرصة فرهنگ و مسائل مربوط به آن است.
فرهنگی که میکوشد نسل جوانِ فعلی بیارتباط و بیخبر از دوران قبل از انقلاب و ایام انقلاب را, استحالة فکری کند؛ و از اسلام وانقلاب, دور سازد؛ تا از این طریق, به تدریج, فاتحة انقلاب را, بخواند.
افزودم: مسائل فرهنگی, خاصه در دو ـ سه سال اخیر, در کشور, به صورت حادتری درآمده است. به طوری که رهبر انقلاب, در این مدت, بارها نارضایتی خود را از این شرایط, بیان کردهاند.
در مجموع, نزدیک به بیست دقیقه صحبت کردم. بعد, نوبتِ پرسش و پاسخ شد.
ساعت نه, پرسش و پاسخ هم, به پایان رسید.
طبق معمول چنین جلساتی, عدهای که سؤالها و مطالب شخصیتری داشتند, جلو آمدند. یکی از آنها ـ انگار من مدافع دولت حاکم بوده باشم ـ پرسید: دستاورد دولت آقای خاتمی, در این مدت, چه بوده است؟
واقعاً, ماندم بگویم چه بوده است. با قدری تمجمج گفتم: نقش فراموش شدة مردم را به یاد زعمای قوم آورد؛ و اینکه اگر بخواهند در عرصة سیاست باقی بمانند و موفق باشند, به آراء آنان نیاز دارند.
بقیة مسائل مطروحه, ربطی به موضوع مجلس و انتخابات, نداشت: جوانی در محلهشان در قمصر کاشان, کتابخانهای تأسیس کرده بود. مشکل کمبود قفسه داشتند. دیگری امتیاز چاپ یک نشریه را گرفته بود. در انتشار آن, راهنمایی میخواست.
حدود یازده شب به خانه رسیدم.
*عکس انتخاباتی، با کُتِ دکتر محمود احمدی نژاد
یکشنبه 26/10/78، آقای محمدعلی رامین، طبق قرار قبلی، با اکیپ فیلمبرداری کوچک تلویزیونیاش به دفتر انجمن قلم ایران آمد، و یک مصاحبة کوتاه تلویزیونی راجع به آخرین فرمایشات مقام معظم رهبری، با من انجام داد.
شب، برای شرکت در جلسات مشترک هفتگی نامزدها، به دفتر مرکزی جامعة روحانیت مبارز رفتم. آنجا تازه متوجه شدم که عکاس آورده و در یکی از اتاقها مستقر کردهاند؛ و میخواهند برای تراکتهای تبلیغاتی، از ما، عکس بگیرند.
اصلا برای انداختن چنین عکس مهمی آمادگی نداشتم. اگر می دانستم، حداقل موهای سرم را میشستم. لباس هم مناسب یک عکس رسمی، نبود. اما چارهای نداشتم.
ژاکت یقه اسکی دستبافت خانم و اورکت تنم بود. عکاس، گفت: با این لباسها، نمیشود.
چه کار میبایست میکردم؟
دکتر محمود احمدی نژاد، به دادم رسید:
ـ با کُتِ من، عکس بیندازید.
گفتم: عیبی ندارد در عکسها، کُتِ هر دویمان یکی باشد؟
گفت: نه. معلوم نمیشود.
عکاس گفت: اما ژاکت یقه اسکی را چه کار میکنید؟
باز، آقای احمدینژاد گفت: چه اشکالی دارد! بالاخره، هنرمند جماعت ، با امثال ما، یک فرقی باید داشته باشد!
همان طور هم شد که او گفته بود: با یقه اسکی دستبافت و کت دکتر احمدینژاد, عکس انتخاباتیام را گرفتم. آقای احمدینژاد هم, با همان کت, عکس گرفت.
در حینی که نامزدها, یکی یکی به اتاق عکاس? میرفتند, جلسه گفت و شنود, ادامه داشت.
بعضی, از جمله دکتر شهابالدین صدر و آقای موحدی ساوجی, گله داشتند که در دعوت افراد جهتِ سخنرانی, منظم و بابرنامه, اقدام نمیشود. دکتر صدر میگفت: در هفتة گذشته, هیچ تماسی برای دعوت به سخنرانی, با من گرفته نشده است!
بنا شد مهندس دانش جعفری, بخشی از وظیفة هماهنگی ستاد تبلیغات را بر عهده بگیرد؛ تا کارها, نظم و نسق بهتری پیدا کند.
آقای محمد علی ـ از اعضای ستاد تبلیغات ـ از نامزدها خواست که هر یک, پنج آیتم را ـ راجع به خودشان ـ برای درج در برگههای تبلیغاتی, مشخص کنند.
آقای دانش جعفری گفت، آقای ملکی را دیده؛ و او, راجع به جور کردن سخنرانی برای من, به وی سفارش کرده است.
اضافه کرد: خانم دکتر وحید دستجردی قرار شد چند جا را, برای شما, تدارک ببیند.
حدود ساعت یازده, خانه بودم. آن شب, مسابقة فوتبال تیم ملی ایران با تیم ملی آمریکا بود. با محمد, به تماشا نشستیم. به همین سبب, ساعت سه و نیم بعد از نیمهشب, توانستم بخوابم.
ادامه دارد...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ